مامان میگفت "ندا و شوهرش خونشون رو فروختن و مرکز تهران یک جای خوب خونه 100 متری خریدن"

پرسیدم "چند؟"

گفت: "1 میلیارد و دویست"

گفتم: "اینهمه پول از کجا....؟؟"

گفت : "بابای ندا کمک کرده"

گفت و گوی درونیم با خودم یک دفعه شروع شد. "دخترخالم که تازه پارسال ازدواج کرده الان خونه دارن... ولی ما بعد چند سال..."

اجازه ندادم بیشتر از این صحبت کند. میدانم قصدش فریب کاری و ضدحال زدن است. بهش گفتم "دخترِ خوب، خداروشکر کن که خونه گرفتن..مبارکشون باشه... اصلا بهتر که وضع مالی ما معمولیه... اصلا اگه ما هم یکم پول دار بودیم ممکن بود بی جنبه بازی در بیاریم و همین ی ذره دین و ایمونمون رو هم از دست بدیم... خدا خودش میدونه به کی پول بده به کی پول نده..."

بهش گفتم "چشم قبولت دارم"

رو کردم به خدا و گفتم "خداجون، ولی چیزی از کَرَمِت کم نمیشه اگه به ما ی ماشین بدی که برای مسافرت رفتن تو این سرمای زمستون و دیدن بابا مامانمون، با ی بچه بغل و دو سه تا ساک و چمدون اینقدر آوارگی نکشیم."

"بگو استغفرالله شکر کن..."

"چشم"

باز برگشتم گفتم "ولی خدا، سَخته! بعدِ هر مسافرت به جای اینکه پرِانرژی باشیم من و آقایی از خستگی تا 2 روز افتادیم.."


مسافرت بی ماشین و با بچه کوچک سَخته سسسسسسسخت