گفت پسرِ پسر خاله ی شوهرم فوت کرد. طفلی جوان بود و دانشجو. بعد از خوردن یک غذای فست فودی احساس می کند دلش به جنب و جوش و آشوب درآمده. دکتر می گوید کبدش آسیب دیده و به اصطلاح دچار نارسایی کبدی شده دارویی به او می دهند و بعد از دوروز مصرف حالش بهتر می شود. اما روز بعد، به دلیل ایست قلبی فوت می کند. خیلی ساده و راحت.

پسری که تا هفته قبل دغدغه اش درس و کتاب و دانشگاه بود. شاید به فکر تمرینی بود که باید تا سه شنبه تحویل می داد. یا شاید امتحانی که هفته آینده داشت. یا شاید به فکرِ دختری بود که دلش را برده. نقشه ذهنش را که باز کنی شاید همه چیز در آنجا یافت میشد الا فکرِ مُردن. خدایا چقدر سخت است برای مادرش. برای پدرش. چه اتفاقی دارد می افتد؟ 

الان زیر خروارها خاک چه حسی دارد؟ فرشته های پرسشگر از او چه می پرسند؟ چه جوابی دارد می دهد؟ اصلا هیچ تصوری از اتفاقات بعدِ مرگ ندارم.

خدایا خودت به همه ما رحم کن