چند وقت پیش یک کلیپ از آقا پخش شد که به دیدار خانواده یک شهید رفته بودن. یک خانمی اونجا بود که طبق گفته خودش عروس اون شهید بود و تازه عروسی کرده بودن به آقا گفتن "میشه یک توصیه و نصیحت به بنده کنید؟" و آقا جواب دادن که "ایا شما فرزندی هم دارید؟"  عروس خانم برگشت گفت "نخیر فعلا قصد دارم درس بخونم" که آقا بلافاصله برگشتند گفتند "درس خواندن به هیچ وجه مانع بچه دار شدن نیست، من خانمی را میشناسم که چهارتا بچه دارند و همزمان درس هم میخوانند و الان درحال گرفتن مدرک دکتری هم هستند".

این حرف آقا برام خیلی سنگین بود... من از وقتی بچه دار شدم تموم زندگیم به هم ریخته... مدام خسته ام... از قبل عروسیم لاغر تر شدم... خونه م دائم به هم ریخته است... از هدف های بلندی که برای خودم در نظر گرفته بودم دور شدم... درس خوندن برام زجر آور شده و نمیتونم بین فعالیت های مختلفم تعادل برقرار کنم و همیشه یک کاری هست که از دستم در میره... حالا اون کار ممکنه رسیدگی به خودم باشه ... به همسرم .... به بچم ... به مهارت هایی که باید یاد بگیرم  و از همه مهمتر عبادت... و علم.

همین نیم ساعت پیش این قضیه اومد تو ذهنم که چرا نمیشه با وجود یک بچه شر و شیطون 1 ساله ادم به کارهای دیگش برسه.. و بعدش به دلم اومد بیام اینجا چیزایی که آزارم میده رو بنویسم. 

الان میخوام یک تصمیم بزرگ بگیرم ولی فکر میکنم وقتش نیست. ذهنم زیادی درگیر امتحانیه که باید بدم... شاید سه شنبه، بعداینکه امتحانم رو دادم، اومدم اینجا و راجع به تصمیمم نوشتم.