انار سرخ

دل نوشته های یک آدم

پایان نامه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خانم دانا

من تنبلم یا ...

چند وقت پیش یک کلیپ از آقا پخش شد که به دیدار خانواده یک شهید رفته بودن. یک خانمی اونجا بود که طبق گفته خودش عروس اون شهید بود و تازه عروسی کرده بودن به آقا گفتن "میشه یک توصیه و نصیحت به بنده کنید؟" و آقا جواب دادن که "ایا شما فرزندی هم دارید؟"  عروس خانم برگشت گفت "نخیر فعلا قصد دارم درس بخونم" که آقا بلافاصله برگشتند گفتند "درس خواندن به هیچ وجه مانع بچه دار شدن نیست، من خانمی را میشناسم که چهارتا بچه دارند و همزمان درس هم میخوانند و الان درحال گرفتن مدرک دکتری هم هستند".

این حرف آقا برام خیلی سنگین بود... من از وقتی بچه دار شدم تموم زندگیم به هم ریخته... مدام خسته ام... از قبل عروسیم لاغر تر شدم... خونه م دائم به هم ریخته است... از هدف های بلندی که برای خودم در نظر گرفته بودم دور شدم... درس خوندن برام زجر آور شده و نمیتونم بین فعالیت های مختلفم تعادل برقرار کنم و همیشه یک کاری هست که از دستم در میره... حالا اون کار ممکنه رسیدگی به خودم باشه ... به همسرم .... به بچم ... به مهارت هایی که باید یاد بگیرم  و از همه مهمتر عبادت... و علم.

همین نیم ساعت پیش این قضیه اومد تو ذهنم که چرا نمیشه با وجود یک بچه شر و شیطون 1 ساله ادم به کارهای دیگش برسه.. و بعدش به دلم اومد بیام اینجا چیزایی که آزارم میده رو بنویسم. 

الان میخوام یک تصمیم بزرگ بگیرم ولی فکر میکنم وقتش نیست. ذهنم زیادی درگیر امتحانیه که باید بدم... شاید سه شنبه، بعداینکه امتحانم رو دادم، اومدم اینجا و راجع به تصمیمم نوشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم دانا

امتحان سیستم های بی درنگ

فردا امتحان سیستم های بیدرنگ دارم. و الان دارم فکر می کنم به اندازه ای که درس خوندم چیزی دستگیرم نشده و حتی یک مسئله هم نمیتونم حل کنم.

طول ترم شاید 3-4 بار بیشتر کلاس نرفتم و طبیعتا همون کلاس نرفتن ها برام دردسر ساز شده.

البته چاره دیگری هم نداشتم آخه با یک بچه 1 ساله و شوهری که صبح میره و شب میاد چطوری می تونستم کلاس ها رو شرکت کنم؟

الان مغزم داره منفجر میشه

کلی داده بی ربط تو ذهنمه هنوز نتونستم بهم پیوندشون بزنم.

کمتر از 15 ساعت دیگه وقت دارم

از خستگی دارم بیهوش میشم

این مطلب بهانه ای شد تا غر غرهای این دل پرچونه رو روی دایره بریزم. بعلهههه...

بنده از دانشگاه متنفرم!!

وقتی داشتم برای ارشد، یا حتی کارشناسی ثبت نام میکردم، ازش متنفر نبودم، حتی برعکس دانشگاه را سکوی پرتابی می دیدم به سمت آرزوها و اهداف بزرگ...

زهی خیال باطل

دانشگاه رفتن، دست و پاگیر ترین و بی محتوا ترین کاری بود که می تونستم انجام بدم و بزرگترین بدی ای بود که نادانسته در حق خودم کردم.

برگردیم به 15-16 سال پیش، من یک بچه فوق العاده درس خون بودم. تموم زندگیم در درس خلاصه میشد... منِِ خنگ تمام زندگی اجتماعیم رو فدای درس کردم. مهمونی نمیرفتم، با کسی رفت و امد نداشتم، با کسی حرف نمیزدم، گوشه گیر بودم، به مادرم کمک نمیکردم، مهارت های اجتماعی یاد نگرفتم، اسلام رو جدی نگرفتم... فقط و فقط بخاطر اینکه درس داشتم، و وقتی درس بود... جا برای هیچ کار نبود. کدوم کته کله از خدابی خبری تو مخم انداخت که وظیفه من فقط درس خوندنه؟

از ی جایی به بعد (دوران راهنمایی) فکر کردم تمام هویتم با درس خوندن گره خورده، یعنی اگه درس نخونم... آدم بدیم... کسی دوستم نخواهد داشت... آره..مشکلم همین بود، شخصیتم در گرو درس خوندنم بود و وقتایی که درس نمیخوندم تمام احساسای منفی دنیا، مثل بیخود بودن، اضافی بودن و... میومد توی کله ی پوکم.

این تصور فاجعه آمیز تا دوران دانشگاه با من همراه بود. از بس توی خونه بودم و سرم توی درس و کتاب بود شهر کوچک خودمونم بلد نبودم. جز چند تا کوچه اون ور تر و چند تا خیابون اصلی و خونه مامان بزرگم، جای دیگه ای رو بلد نبودم. 

..

..

الان که فهمیدم رسالت من در دانشگاه رفتن نبود... فهمیدم من برای کار دیگه ساخته شدم ... هیچ کدوم از درسایی که خوندم، کتابهایی که شب امتحان بیست بار مرورشون کردم، باهاشون حرف زدم گریه کردم دل به دلشون بستم... به دادم نرسیدن.. محلم نذاشتن. موقعی اینا رو فهمیدم که نه راه پیش دارم نه راه پس! نمی تونم انصراف بدم چون باید پول بدم و پول ندارم!!!!!!!!

خدایا... یاری ام کن...

کمک کن این چند صباح مونده از دوران تهوع اور دانشجوییم رو به پایان برسونم و برای همیشه بر روی پرونده تحصیلیم در دانشگاه مهر خاتمه بزنم! 

الهی آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم دانا